تردید...
پنجشنبه ها برای ما برجای مانده ها(که پدر و مادرمان را توی دعای آخر مجالس با عبارت “همه ی رفتگتان"یاد میکنیم) خیلی تاریک تر از بقیه ی غروب هاست.یک بغضی هی توی گلو خودش را نشان میدهد.مخصوصا اگر از آن دورافتاده های لوس و بی سر و زبان باشی و نتوانی سرپوش بغض را برداری.اینجور وقت ها با حال دانش آموزی که تلاش کرده اما جایزه نگرفته و دنیا دنیا گلایه دارد خیابان آستانه را پیش میگیرم و هی ماشین ها را میشمرم تا حواسم پرت شود،یک پرایدسفید،دو پژو… میرسم به درگاهی و تصمیم میگیرم چه بگویم و از کجا گله کنم و کجای حرفهایم بغض بترکانم و کجاشکربجا بیاورم و کجا از یتیمی و بی سرپرستی ام بگویم.حواسم هم هست که کفش بدست کنار مزارموسس حوزه ی علمیه ی سمنان حجت الاسلام نصیری و استاد عالی مقام، حجت الاسلام عالمی زانو بزنم تا هم مراتب ادب را بجا بیاورم و هم برای خودم زمان بخرم و حرف های توی ذهنم را مرتب کنم. هر زائری یک جور سلام میدهد یکی دوست روی سینه،یکی بلند و عربی،یکی خم میشود یا سرتکان میدهد. من اما خجالتم میشود. میروم یک گوشه و زیارت نامه را که روی دیوار کاشیکاری کرده اند رو به ضریح زمزمه میکنم و حواسم هست تا حرف هایم را فراموش نکنم…
خودتان را جای من بگذارید وقتی به فراز “السلام علیک ایها اخ امام الرضا الغریب"حرف توی دل میماند؟میروم به فرازهای دعاهای قبل،سلام بر ولی و سرپرست من،سلام بر همه ی دارایی من،سلام بر یارویاور من در هدایت و کمال من سلام بر تو و پدرت ومادرت و خواهرت…غروب پنجشنبه تاریک تر میشود،مخصوصا برای کسی که از امامش یتیم شود.
اینجا سمنان دارالرحمه،آستان مقدس امامزاده یحیی بن موسی؛ برادر امام و ولی غریب شیعیان است و زائری دلتنگتان شده و دارد در حسرت عطر حرمتان جان میدهد.
بازهم زائرتان نیستم
آقا از دور سلام
#سمنان
#امامزاده_یحیی
#پنجشنبه
#زمستان۹۷